زندگینامه دکتر علی شریعتی
اگر تنهای تنها شوم ٬ باز هم خدا هست �.
علی شریعتی در سوم آذرماه سال ۱۳۱۲ در مزینان، یک روستای سنتی کوچک، کنار
کویر، در نزدیکی مشهد دیده به جهان گشودپدرش محمد تقی شریعتی، موسس کانون
حقایق اسلامی و مادرش زهرا امینی، زنی روستایی متواضع و حساس بود. پدر پدر
بزرگ علی، ملاقربانعلی، معروف به آخوند حکیم، مردی فیلسوف و فقیه بود که
در مدارس قدیم بخارا و مشهد و سبزوار تحصیل کرده و از شاگردان برگزیده
ملاهادی سبزواری محسوب میشد. گرچه پدرش نخستین معلم او بحساب میآمد، اما
او در سیستم آموزشی جدید در دبیرستانهای ابنیمین و فردوسی مشهد هم تحصیل
نمود، و در این مراحل زبان عربی و فرانسه را نیز آموخت. علی با داشتن
گرایش تدریس، به دانشسرای تربیت معلم وارد شد و پس از دوسال مدرک مربیگری
گرفت. بدین ترتیب در سن ۱۸ سالگی شغل معلمی را آغاز نمود که تا پایان عمر
عاشق این شغل بود. در ادامة تحصیلات آکادمیک، در سال ۱۳۳۷ از دانشگاه مشهد
با احراز رتبة ممتاز با مدرک لیسانس ادبیات فارغالتحصیل شد. عطش
پایانناپذیر او برای کسب دانش و آگاهی بیشتر هنگامی به اوج خود رسید که
توانست با استفاده از بورس تحصیلی، از دانشگاه سوربن پذیرش بگیرد. پنج سال
بعدی اقامت او در پاریس شاید سازندهترین و مهمترین دوران گسترش و تعمیق
دانش و دیدگاه اجتماعی و فلسفی او بحساب میآمد. مطالعه اندیشههای
گوناگون فیلسوفان و نویسندگان جدید و علاوه بر این همکاری شخصیاش با بعضی
از آنها باعث شد تا به تفکر بپردازد و اندیشههای جدیدی از خود ابداع کند.
در سال ۱۳۴۲، در جامعهشناسی و تاریخ ادیان، یعنی مهمترین موضوعات مورد
علاقهاش دکتری گرفت. پس از آن او دانش و آگاهی خود را در راه تحلیل
مشکلات سیاسی ـ اجتماعی مردم و کشورش بکار برد و راه حل جدیدی ارائه داد.
علی شریعتی در دوران نوجوانی دردها، غمها، رنجها، بدبختیها و
محرومیتهای مستضعفین را احساس کرد و خود نیز آنها را تجربه نمود. محیط
اجتماعی دوران نوجوانیاش با بیسوادی، خرافات، فقر، ستم، استبداد، سلطه
خارجی و استثمار آمیخته بود. بیتوجهی دولت نسبت به فقر، و ایجاد یک سیستم
غیرعادلانه، تاثیر عمیقی بر ذهن اثرپذیر او بجای گذاشت و باعث شد نفرت
عمیقی نسبت به این سیستم پیدا کند.
علی شریعتی تا دوران جوانیاش شاهد اوضاع نابسامان دو پادشاه سلسله پهلوی
بود که اقداماتشان کشور را به جانب اسارت سوق میداد و مردم ایران را از
سنتهای قومی، فرهنگی و ارزشهای خود بیگانه میکرد. تا این زمان، در نظام
رسمی ارباب و رعیتی نسلی پرورش یافته بود که به نحو عمیقی مجذوب غرب و
برخی از ایدئولوژیهای مسلط آن شده بود. جوانان تحصیلکرده در اثر همین
گرایشات تماس خود را با مذهب قطع کرده بودند.در دهة ۳۰، هنگامی که شاه و
دولت او در ایران برنامة اصلاحات وسیع را آغاز کردند و عمداً ایرانیان
جوان و تحصیلکرده را با پیشنهاد مشاغل جدید و همکاری با سیستم، به غیر
مذهبی بودن، تشویق میکردند، دکتر علی شریعتی با دانش و آگاهی عمیقی که از
گرایشات و اندیشههای جدید داشت، در جهت مخالف این جریان گام برداشت و
اسلام را محور اصلی موضوع تعالیم خود قرار داد. او از همان آغاز دوران
معلمیاش، و نیز در زمانی که هنوز نوجوانی بیش نبود، نیروی خود را در راه
تبلیغ منطقی، علمی و مترقی اسلام صرف کرد. این جنبه از زندگی او با
تحولاتی همراه بود که اولین و نخستین مرحلة آن با دوران دکتر محمّد مصدق
همزمان شد که طی آن ایرانیان ناسیونالیست و ضدامپریالیست سر برافراشته و
کوشش کردند برتری خود را به اثبات رسانند. علی به همراه پدرش در مشهد،
فعالانه در نبرد سیاسی علیه نفوذ و سلطه بیگانه درگیر شد. آنها در کانون
نشر حقایق اسلامی، تعالیم قرآنی را تفسیر مینمودند و عمیقاً مورد بحث و
بررسی قرار میدادند. علی شریعتی یکی از معلمان کانون بود و سخنرانیها و
نوشتههایش توجه شدید تودهها و روشنفکران را جذب کرد.
به دنبال سقوط و خلع دکتر مصدق، شریعتی از پیرامون به مرکز مبارزه وارد شد
و به شاخه مشهد نهضت مقاومت ملی به رهبری آیتالله سید محمود طالقانی،
مهندس مهدی بازرگان و استاد یدالله سحابی پیوست. علی شریعتی یکی از
سخنگویان و فعالان آتشین این نهضتعلیه سلطه و استثمار غرب در ایران بود.
فعالیتهای بیدارگرانهاش باعث دستگیری او در سال ۱۳۳۶ و انتقال فوریاش به
زندان قزلقلعه در تهران به مدت هشت ماه شد.
پس از قبول شدن در بورس تحصیلی، علی شریعتی برای مدتی دست از فعالیتهای
سیاسی کشید و برای ادامه تحصیلات عالیه به فرانسه رفت. او از این دوران
برای مطالعه جدی و نیز فعالیت علنی سیاسی در راه احقاق حقوق بشر و آزادی
دموکراتیک در ایران، بهرهبرداری خوبی کرد. وی اندکی پس از رسیدن به پاریس
به گروه فعالان ایرانی نظیر ابراهم یزدی، ابوالحسن بنیصدر، صادق قطبزاده
و مصطفی چمران پیوست و در سال ۱۳۳۸ سازمانی بنام �نهضت آزادی ایران� (بخش
خارج از کشور) بنیان گذاشته شد. حدود دو سال بعد شریعتی دو جبهه تحت
نامهای جبهه ملی ایران در آمریکا و جبهه ملی ایران در اروپا را تأسیس کرد.
در جریان کنگرة جبهه ملی در ویسبادن (جمهوری آلمان فدرال) در اوت ۱۹۶۲،
شریعتی با توجه به قدرت فکری و قلمیاش، بعنوان سردبیر روزنامه
فارسیزبان جدیدالانتشار ایرانی در اروپا یعنی �ایران آزاد� انتخاب شد.
اولین شماره این نشریه در ۱۵ نوامبر ۱۹۶۲ منتشر گردید. این نشریه
دیدگاههای روشنفکران ایرانی خارج و نیز واقعیتهای مبارزات مردم ایران را
منعکس میکرد.
در سالهایی که علی شریعتی در اروپا بود، بقدر کافی رژیم تهران را تحریک
کرده و با خود به ضدیت واداشته بود. معمولاً سیاستمداری با یک چنین سابقه
فعالیت ضد رژیم هرگز فکر بازگشت به میهن را آنهم در آن زمان به ذهن خود
راه نمیداد. در واقع هیچیک از همکاران او در آن زمان به چنین کاری دست
نزدند. اما دکتر شریعتی فطرت و شهامت دیگری داشت. او یک سیاستمدار به
تعبیر ماکیاولیستی آن نبود. فطرت معلمی او را برانگیخت و معتقد کرد که در
آن موقعیت، میهن به دانش و تحصیل موفقیآمیز دو دوره دکتری او نیاز شدید
دارد. بدین ترتیب وی در سال ۱۳۴۳ با یک سابقه پیشرفته آکادمیک، و افق ذهنی
وسیع، پاریس را به مقصد ایران ترک کرد.
چنین بنظر میرسید که دولت ایران ظاهراً از این حرکت خشنود شده است، چون
از این فرصت برای جلوگیری از تاثیر و نفوذ شریعتی و نیز کنترل مؤثر
فعالیتهای او استفاده خواهد کرد. به همین خاطر لحظهای که دکتر به ایستگاه
مرزی بازرگان در مرز ایران و ترکیه رسید، دستگیر شد. این امر به دستور
مستقیم شاه صورت گرفت. خبر دستگیری او با اعتراض شدیدی چه در داخل و چه در
خارج ایران مواجه شد و باعث محبوبیت و اثبات درستی راهش گردید.
پس از شش ماه حبس، دکتر علی شریعتی آزاد شد و به تهران رفت تا ماموریت
مورد علاقه و سخت خود را برای بیدار کردن تودهها از طریق گنجینه و ذخیره
وسیع دانش تئوریک و عملیاش آغاز کند. اما دولت نیز به همین نحو مصمم بود
نگذارد او زمینة بازی برای ایجاد پایگاه در پایتخت بدست آورد. و علیرغم
برخورداری از یک سابقة عالی آکادمیک و تجربة وسیع، و با توجه به وجود
مشاغل وسیع در زمینة تدریس و تحقیق، باز هم نتوانست هیچگونه شغلی در تهران
بدست آورد. شریعتی که با موانع و محرومیتهای شدیدی در تهران مواجه شده
بود، راهی شهر بومیاش مشهد شد، اما حتی آنجا هم محدودیتها و قید و بندهای
زیادی آشکار بود. بهرحال با مشقت بسیار توانست در �طرق� در نزدیکی مشهد،
یک شغل معلمی بدست آورد.
به تدریج دکتر شریعتی توانست ساعات اندکی از تدریس در کلاسهای دانشگاه
مشهد را به دست آورد. اما موفقیتهایش در همین ساعات کم، با حضور انبوه
دانشجویان، و نیز دعوتهائی که برای سخنرانی از دانشگاههای مختلف برایش
میرسید، آشکار گردید. بهرحال محبوبیت عظیمش بدلیل پیامی که به همراه خود
آورده بود، از نظر رژیم قابل تحمل نبود و دانشگاه او را در سال ۱۳۴۹
هنگامی که تنها ۳۷ سال داشت، بازنشسته کرد.
این رفتار خشونتآمیز روحیه او را افسرده نکرد. بلکه برعکس عزم راسخ او را
برای بالابردن روحیه و وجدان تودهها جزم کرد. بدینخاطر به تهران نقل
مکان کرد، و از این به بعد، حتی بیشتر از گذشته، به تعبیر مجدد و تبلیغ
اسلام پرداخت. او ماموریت خود را با دلگرمی تمام با همکاری در حسینیه
ارشاد آغاز نمود. و بدین ترتیب بود ه سلسله سخنرانیهای آزاد خود را
پیرامون اسلامشناسی، جامعهشناسی و تاریخ ادیان شروع نمود. جسارت او باعث
شد که برخلاف سایر حسینیهها و مساجد، روزانه هزاران دانشجو، کارگر و
زنخانهدار برای استماع سخنان او به آنجا بیایند. همزمان با این
سخنرانیها، کتابها و جزواتی درمورد موضوعات اجتماعی و مذهبی، او وی نشر و
توزیع میگردید. تعداد کلی سخنرانیهای منتشر شدهاش به بیش از ۲۰۰
میرسد، که در نوع خود بینظیر است. در کشوری که هیچ کتابی جز قرآن تیراژش
به ۵۰۰۰ نمیرسید، کتابهای شریعتی در ۱۰۰۰۰۰ نسخه به چاپ میرسید و این
بدون شرح بود!
بزرگترین اعتراضی که از جانب دولت به شریعتی وارد میشد، این بود که او به
نسل جوان ایران جهتی تازه میداد و آگاهی اسلامی را در آنهایی که از مفهوم
تمدن بزرگ موردنظر �شاهنشاه آریامهر� سرخورده شده بودند، زنده میکرد. شاه
چگونه میتوانست چنین مردی را تحمل کند؟ ساواک وارد عمل شد و بر تحولات
جدید نظارت دقیق کرد. بدینترتیب در یک هجوم ناگهانی در سال ۱۳۵۱، حسینیه
ارشاد مورد حمله قرار گرفت و بسته شد، اما به کمک دوستان، شریعتی توانست
بگریزد و مخفی شود. ساواک که از یافتن او عاجز مانده بود، پدرش را دستگیر
نمود. این عمل باعث رنجش و نگرانی دکتر گردید، و او در عوضِ آزادی پدرش،
خود را تسلیم نمود، اما تقاضای او رد شد و پدر و پسر هردو محبوس گردیدند.
بهرحال چندی بعد پدرش آزاد شد، اما علی شریعتی برای ۱۸ ماه در زندان باقی
ماند، و اعتراضات به وشع او در ایران و خارج مورد توجه قرار نگرفت.
بیشترین فشار برای آزادی او از سوی روشنفکران برجستة فرانسوی و الجزایری
بر رژیم ایران وارد آمد. تا آنجا که حواری بومدین رئیسجمهور الجزایر که
خود یکی از دوستان و تحسینکنندگان شریعتی بود، در جریان کنفرانس مارس
۱۳۷۵ اوپک در الجزایر دربارة دکتر شریعتی با شاه صحبت نمود و او را به
آزاد نمودن دکتر ترغیب نمود. شریعتی به ظاهر آزاد شد، اما شدیداً تحت
کنترل بود. بزرگترین و مرگآورترین مجازاتها برای او، که همان جلوگیری از
نوشتن و ایراد سخنرانی بود، در این سالها به او وارد شد.
شریعتی در جریان بازداشت آخر در معرض شکنجه قرار گرفت. سعی میکردند که او
را وادارند از رژیم حمایت کند، او با شدت و قدرت هرچه تمامتر از این کار
خودداری میورزید و میگفت:�اگر همچون عینالقضات شمعآجینم کنند، حسرت یک
آخ! را بردلشان خواهم گذاشت�. ساواک که نتوانست بر او پیروز شود، برای
بیآبرو کردن او یک طرح شیطانی ریخت. یک سری از نوشتههای او ا در روزنامه
کیهان منتشر نمود تا چنین وانمود نماید که شریعتی با شاه و رژیم او از در
همکاری در آمده است. اما حتی سر تودهها را نیز نتوانستند شیره بمالند!
نوشتههای شریعتی ممنوعالانتشار شد و خود او کاملاً از حقوق سیاسی و
اجتماعی محروم گردید. بدینترتیب او که در محیطی خفقانآور بسر میبرد، به
سنت صحیح اسلامی و به سبک پیامبر به فکر هجرت افتاد. اما دکتر برای خروج
از کشور بصورت آبرومندانهای سرِ ساواک را شیره مالید. ساواک در
پروندههای خود، او را بنام �شریعتی� میشناخت، اما نام فامیل او در
شناسنامه، �مزینانی� بود. او پاسپورتی با نام �علی مزینانی� گرفت. شریعتی
پس از گرفتن گذرنامه و اجازة خروج، برای دیدن خانوادهاش از تهران به مشهد
رفت، اما نقشة خود را آنقدر مخفی نگهداشت، که حتی پدرش هم از آن مطلع نشد.
به هرحال او با احتیاط فراوان در ۲۶ اردیبهشت ماه ۱۳۵۶، تهران را به مقصد
بروکسل ترک نمود. نقشه این بود که همسر (پوران شریعت رضوی) و سه دخترش
(سوسن، سارا و مونا) چند روز بعد در لندن به او بپیوندند، بعد از آن قرار
بود تمامی اعضای خانواده به آمریکا نزد پسرشان (احسان، که در آن زمان در
آمریکا مشغول تحصیل بود) بروند.
به احتمال زیاد، دکتر شریعتی هنگام ترک ایران به این مشکوک شد که کسی او
را تعقیب میکند، به همین خاطر، هنگام فرود هواپیما در فرودگاه آتن، از آن
پیاده شد و پس از یک توقف ۲۴ ساعته با یک پرواز دیگر عازم بروکسل گردید.
پس از دو روز اقامت در آنجا به لندن رفت تا از همسر و بچههایش استقبال
کند. اما چون ورود آنها برای چند هفته به تعویق افتاد، به پاریس نقل مکان
کرد. بر طبق تازهترین نقشه قرار بود خانوادهاش در ۲۸ خرداد تهران را ترک
کنند. بدین خاطر برای دیدن آنها به لندن رفت. در طی تمامی این مدت، دکتر
چند بیاحتیاطی نمود، برای مثال میتوان از توقف کوتاه او در بروکسل، رفتن
به پاریس، آخرین مبادلة پیام با خانوادهاش اشاره نمود. اما شاید، آخرین
اشتباه سرنوشتسازش هنگامی بود که شخصاً به فرودگاه لندن رفت تا از
خانوادهاش استقبال کند. هیچکس نمیتواند به درستی بگوید که در آن هنگام
که دو دخترش (سوسن و سارا) به او گفتند که به مادر و خواهر کوچکشان اجازه
خروج ندادند، دکتر چه حالی داشته است.
پدر و دو دختر به آپارتمانشان در ساتهمتون رفتند. آن شب پدر تا ساعت ۳
بامداد با دخترانش صحبت کرد. بعد از آن به اتاقش رفت. صبح روز بعد، ۲۹
خرداد ماه ۱۳۵۶، جسد او را که به وضع اسرارآمیز و مشکوکی در گوشة اتاق
افتاده بود، پیدا کردند. هیچکس نگفته است که این مرگ طبیعی بوده، و در
عینحال هیچکس مدرکی مبنی بر کشته شدن دکتر ارائه نداده است. اما مخالفان
رژیم شاه به اتفاق آراء معتقد بودند که عوامل و مأموران ساواک، دکتر علی
شریعتی را از میان برداشتهاند. اما آنها که او را میشناختند و
میشناسند، و آنها که تعریف درست شهادت را میدانند، همگی بر این امر صحه
میگذارند، که او �شهیدِ شاهد� است.
شاید در آن زمان هیچ جوانی نبود که به شکلی از دکتر شریعتی تأثیر نگرفته باشد اما چه کسانی بر زندگی خود او تأثیر گذاشتند؟
ثقهالاسلام علوی
مشرب تصوف و حکمت داشت و به همین خاطر مورد انتقاد خیلی از اهالی علم بود.
شریعتی 15 سال پای درس دین و عرفان او نشست. او را به آیتاللهی قبول داشت
و بسیاری از معنویات و شیرازه اصلی دینش را مدیون او میدانست و نگاه
بدیعش را میپسندید و قبول داشت که در آثار و افکارش رد پای افکار استاد
حک شده است.
حجتالاسلام والمسلمین فلسفی (دوست و همرزم)
تنها کسی که به اعتراف دکتر، حسادتش را برانگیخت همین دوست گرمابه و
گلستاناش بود؛ از آن دوستهای یک روح در 2 کالبد؛ کسی که باعث شد علی
بازیگوش، هوای پشتبام و کاغذبازی از سرش بیفتد و به درس و مشق
علاقهمند شود و حتی از او جلو بزند. 12 سال با هم پشت میز و نیمکت مدرسه
درس خوانده بودند اما فقط همدرس و همرزم نبودند. اوایل دوران دانشجویی،
مسوولیت برگزاری مراسم سالگرد 9 اسفند- همان روزی که دکتر مصدق بعد از
سقوط، دوباره روی کار آمده بود- با آنها بود. آن روز هر دو را گرفتند. بعد
از بازجویی از فلسفی، شریعتی را برده بودند به بند مجرمان عادی و او را به
بند زندانیان سیاسی . فلسفی خودش را متهم اصلی معرفی کرده بود و این برای
او قابل تحمل نبود که این همه حقارت بکشد حتی پنجره سلولش را باز کرده بود
و هر چه بد و بیراه به زبانش آمده بود بارش کرده بود.
- با مرحوم محمدتقی فلسفی معروف اشتباه نکنید.
رزاس(دختری با چشمانی به رنگ ابر)
جلوی کافه مادام کانار، مشرف به رودخانه مقدس به تماشای غروب مینشستند.
یک سال، تقریبا هر روز، دختر او را شلخته خطاب میکرد چون همین یک کلمه
فارسی را بلد بود و دکتر هم هنوز فرانسه را خوب حرف نمیزد اما رزاس
میگفت؛ حرفهایش را میفهمد و چه بهتر از این دختر کمحرف بود و بر خلاف
دیگران او ار نمیستود بلکه میکاویدش...
رزاس به تورویل رفت و از آنجا نتیجه کاوشهایش را برای او فرستاد؛ �تو در
بسیاری از راهها رشید و هموار و نیرومند و زیبا راه میروی اما در زندگی
کردن، همچون افلیجی هستی ... به همان اندازه که به همه کسانی که با تو
آشنایی دارند لذت میدهی و می ارزی، به کسانی که با تو زندگی میکنند رنج
خواهی داد و بیثمر خواهی بود� و دکتر پذیرفته بود؛ به نظرش راست گفته بود!
محمدتقی شریعتی (پدر، قرآنشناس و متخصص در فلسفه اسلام)
برادر کوچک پدرش بود. او بود که علی را با کتاب رفیق کرد و هنر فکر کردن و
انسان بودن را یادش داد وقتی معلم ششم دبستاناش به پدر گفت �از همه
معلمها باسوادتر است و از همشاگردیهایش تنبلتر!�. از ته دل شاد شد اما
گاهی که از گله معلمها شاکی میشد، نصیحتش میکرد، �پسرجان، یک ساعت هم
درس خودت را بخوان� و او باز هم خونسرد و ساکت میرفت بین کتابهایی که
دورتادور کتابخانه توی قفسهها چیده شده بودند و او را به خود میخواندند.
پدر کتاب میخواند و پسر کنجکاو رد کتاب را میگرفت و از ترس اینکه پدر
منعش کند این مناسب سن تو نیست، گاهی پنهانی میخواندش. اما پدر دیگر
میدانست پسر، معجونی است که هر چند میچزاندش اما هر چه پدری برای پسرش
آرزو میکند، او دارد...
پدر به چشم پسر همیشه با ایمان و استوار بود حتی وقتی برایش گفتند که
�وقتی در زندان بودی، نیمههای شب از خواب میپرید، به کتابخانه میرفت.
سر سجادهاش مینشست و دعایت میکرد گاه عقدهاش میترکید اما خودش را
ساکت میکرد و گاه با ناله اسمت را آهسته صدا میزد�.
ژرژگورویچ (استاد جامعهشناسی)
همکلاسیهایش او را گورویچشناس لقب داده بودند میگفتند از مریدان و
شیفتگان و نزدیکان فکری اوست. در 5 سالی که شاگردیاش را کرده بود، تنها
کسی بود که افکار پیچیده استاد را خوب میفهمید. به او که میرسیدند، به
شوخی به گورویچ متلک میگفتند دکتر او را بزرگ میدانست چون عقلش را
سیراب میکرد.
گورویچ نابغه، یهودی و چپ بود و از روسیه فراری. روزگاری با لنین دوست بود
و بعد با استالین دشمن. 20 سال در اروپا و آمریکا آوارگی کشید چون
فاشیستها برای سرش جایزه گذاشته بودند و کمونیستهای استالینی به خونش
تشنه بودند.
موریس مترلینگ (نویسنده کتاب �اندیشههای مغز بزرگ�)
دبیرستانی بود و عاشق کتاب. آن روز بعد از ظهر، سرسفره ناهار، پدر با غذا
بازی میکرد و کتاب �اندیشههای مغز بزرگ� را میخواند آن روزها بازار این
کتاب داغ بود. او هم کنار پدر نشست. کتاب با این جمله شروع شده بود؛ �وقتی
شمعی را پف میکنیم، شعلهاش کجا میرود؟� و همین جمله کاری بود. به قول
خودش انگار مغزش افتتاح شد؛ دیگر فلسفه شد همدم همیشگیاش. به نظر، او و
مترلینگ شباهتهایی با هم داشتند؛ مثلا اینکه موریس در انشا استعداد
فوقالعادهای داشت. افکارش را مدیون تعالیم پدرش بود و به جهان با چشمانی
شکاک و متفکر نگاه میکرد.
فخرالدین حجازی (خطیب مشهوردوست مخصوص)
همه فخرالدین حجازی را به سخنوری میشناسند؛ از جنس سخنوران حسینیه ارشاد
که بین دانشجویان و روشنفکران مسلمان گل کرد لقبش �گنج نطقهای آتشین�
بود. نگاه جدیدی به اسلام داشت و حرفش را با شور و خروش میگفت در ارادتش
به امام آنقدر افراطی بود که امام به او گوشزد کرد اینقدر تند نرود.
قدیمیترها میگویند در دربار مناصبی داشت و مدتی هم در آستان قدس رضوی
مدیر نشریه آنها بود ولی کمکم انقلابی شد و با ارادتی که به شریعتی داشت
با جمعشان همراه شد. جلسات سخنرانی فخرالدین حجازی همیشه پر مشتری بود.
ابراهیم انصاری زنجانی
دشمن زیاد بود؛ مخالفت، تهمت و حرفهای ناروا از دوست و دشمن هم کم نبود.
دکتر اغلب سکوت میکرد انگار که بخشیده باشد اما به صراحت گفته بود که
انصاری زنجانی را نمیبخشد؛ چون گفته بود کسانی که برای گوش دادن به
سخنرانی دکتر به حسینیه ارشاد میروند، منحرفند، مشکل جنسی دارند؟ دکتر بر
آشفته شده بود و جواب داده بود؛ �من همه کسانی را که با من سر عناد و
دشمنی داشتهاند میبخشم به جز انصاری زنجانی را�.
پروفسور شاندل (قدری فیلسوف، قدری شاعر و قدری سیاستمدار)
خودش میگفت بیش از هر نویسنده و متفکر دیگری، از نظر هنری و فکری (علمی و
اعتقادی) تحت تأثیر اوست. نام ادبی خودش را هم از نام او گرفت؛ �شمع� (که
به فرانسه میشود شاندل)؛ �و شمع چیزی نیست جز آمیزه نخستین حروف نام کامل
من�
شاندل بین دکارت و بودا در نوسان بود، با منطق یونان سر و سری داشت ولی
هیچوقت �انسان حیوان ناطق است� ارسطو را نپذیرفت. با علوم روز غریبه نبود
و هنر شعرش را با آنها تزیین میکرد و از اشراق شرق بهرهها میبرد. بعضی
میگویند شاندل همزادی است که شریعتی برای خود آفرید تا آنچه را که خود
نمیتوانست آشکار و مستقیم بگوید از دهان او بگوید. سعی میکرد قلم و زبان
و نگاه او را داشته باشد.
پروفسور لویی ماسینیون (استاد و اسلام شناس)
�آه، اگر در زندگی ماسینیون را نمیشناختم و این حادثه بزرگ رخ نمیداد، تا آخر عمر از چه چیزها بیخبر میماندم�
پیرمردی 79 ساله که به چشم دکتر زیبا بود، با چهرهای استخوانی، چشمهای
ناآرام، همیشه در فکر، بیدقت به اطراف و دقیق در تفکر. مردی زودجوش که
از زیبایی به همان اندازه بیطاقت میشد که از زشتی . شریعتی او را تقدیس
میکرد و دوستش داشت. استاد روح سرکش شاگرد را سیراب میکرد و فوت و فن
�فاصله گرفتن از ابتذال� را یادش میداد. ماسینیون همه عمرش را بر سر
تحقیق درباره حلاج و سلمان و فاطمه (س) گذاشته بود دکتر کتاب �سلمان پاک�
استادش را ترجمه کرد و در جمعآوری خواندن و ترجمه متون درباره حضرت
زهرا(س) همراهش بود. همیشه از آن 2سالی که با استاد گذرانده بود، به
عنوان �اوقات پرافتخار و فراموش نشدنی زندگیاش� یاد میکرد.
پوران شریعترضوی (دوست و همسر)
�در آن سالهای اول که تازه با هم آشنا شده بودیم، با هم همکلاس بودیم و
هنوز پایه زندگی من نگذاشته بود، من چه بودم؟ که بودم؟ جوانی بودم پیر!
جوانی بدبین، تلخاندیش، تنها، گریزپا، سربه هوا و غرق در خیال� علی
شریعتی، پوران شریعترضوی را در دانشگاه دید اسم و رسماش را از پیشتر
میشناخت؛ به خاطر برادرش که 16 آذر جلوی دانشگاه شهید شده بود. پوران در
آبان 1313 در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد.
پدرش، علیاکبرشریعترضوی (از سادات رضوی) خادم آستان قدس و از بازاریان
قدیمی مشهد بود. او و علی شریعتی 19 سال با هم زندگی کردند که به قول
شریعترضوی، �زندگی خانوادگی� در این 19 سال بیشتر حاشیه بود تا متن.
�متن، دغدغهها و آرمانهای علی بود. با وجود این، همیشه قدرشناس بود و
گهگاه این شعر حافظ را برایم زمزمه میکرد؛ تو پیک خلوت رازی و دیده بر
سرراهت به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی�.
آثار
ابوذر
اسلام شناسی
امت وامامت
انسان
انسان بیخود
اومانیسم اسلامی
با مخاطبهای آشنا
بازگشت به خویش، بازگشت به کدام خویش
تحلیلی از مناسک حج
تشیع علوی و تشیع صفوی
توتم پرستی
جهاد و شهادت
جهانبینی و ایدئولوژی
جهتگیریهای طبقاتی در اسلام
چه باید کرد؟
حج
حسین وارث آدم
خودسازی انقلابی
روش شناخت اسلام
زن در اسلام
علی انسان تمام
فاطمه فاطمهاست
فلسفه تاریخ در اسلام
کویر (مجموعه مقالات)
گفتوگوهای تنهایی
ما و اقبال
مذهب علیه مذهب
مسئولیت شیعه بودن
میعاد با ابراهیم
نامهها
نیازهای انسان امروز
نیایش
هجرت وتمدن
هنر
یک جلوش تا بینهایت صفرها
ویژگیهای قرون جدید
هبوط
استحمار
سه شنبه 20 بهمن 1388 - 6:26:21 PM